چند شب پیش یه خواب عجیب دیدم ، خواب دبدم جایی که من زندگی می کنم به مردم یه چیزی خوروندن و همه دیوونه شدن الا من ، همه زندگی عادی خودشون را داشتند فقط کارای من براشون عجیب بود ، مثلاً تو سلام و احوال پرسی چرت و پرتهای خنده دار تحویل هم میدادن و وقتی من آدموار جوابشون را میدادم به من میخندیدند که ابراهیم دیوونه شده و داره چرت و پرت میگه، هر چی سعی میکردم حالیشون کنم که شما دیوونه شدید نه من ، تو کتشون نمیرفت تا این که تصمیم گرفتم مثل خودشون رفتار کنم و خودمو زدم به دیوونه بازی ، هر کاری که از نظر اونا درست بود انجام می دادم و هر کاری که به نظرشون عجیب و یا اشتباه بود انجام نمی دادم ، ولی یه جایی کم آوردم و اون جایی بود که یه بچه را گذاشته بودند وسط بیابون تا بزرگ بشه ، مجبور شدم که برم بچه بیچاره را بردارم و با خودم بیارم و دوباره تمسخر دیوونهها شروع شد که ابراهیم دوباره دیوونه شده!!!
۱ نظر:
سلام
فکر نمی کنم تقصیر اون باغبون بوده باشه، اون ها می خواستند خاک را آماده کنند برای رشد درخت ها ولی
نمی دونم شاید ماها ضعیف عمل کردیم
نظرتون را می زارم خصوصی بمونه
ارسال یک نظر